آیینه چون قد تو بنمود راست، بگیر آیینه رو ماچش کن

سال اولی که وارد دانشگاه شدم رو اگر امروز ملاقات می‌کردم حتماً حالم به‌هم می‌خورد. یه پسر بچه‌ی ۱۷-۱۸ ساله‌ی کوچیک خودبزرگ‌بین که کسی رو در زندگی قبول نداشت و وارد بحث و گفتگویی نمی‌شد مگر به‌قصد مغلوب کردن طرف مقابل با هر حربه‌ای از سفسطه گرفته تا تمسخر و توهین. دلایل مختلفی داشت که مهم‌ترین اون‌ها به نظر من قلت تجربه و احاطه‌شدن بین آدم‌های به‌مراتب کوچیک‌تر بود. وقتی دوروبریات خیلی کوتاه‌تر از تو باشن لازم نیست قد راست کنی، همه‌ به‌به و چه‌چه می‌کنن برات.

اولین کسانی که باعث شدن خیلی زود چشم خودبزرگ‌بینم خودِ خیلی کوچیکم رو ببینه و بفهمم که “علی‌آباد شهری نیست”، اونایی بودن که به‌خاطر دماغ‌بالا بودنم، حال من رو اساسی گرفتن. وقتی آدم مسئله رو نبینه، چطور می‌تونه اون رو بپذیره، و بدون پذیرش مسئله چطور می‌تونه تعریفش کنه و وقتی مسئله رو تعریفش نکردی، چطور می‌تونی حلش کنی؟ به‌همت دوستان در لباس دشمن، همون دوسه‌سال اول دانشگاه مصمم شدم که تا درموردی مطمئن نشدم زرت‌وپرت نکنم. اگر در زمینه‌ای نظر می‌دم پیشوندهای «اینطور که من می‌بینم» یا «احتمالاً» و پسوندهای «البته ممکنه این حرف من درست نباشه» و «این صرفاً تفسیر من از مشاهداتمه» رو حتماً اضافه کنم. انتقاد و ایراد دیگران بشنوم و گاردم رو برای پذیرش نظرشون باز بگذارم. گوش بدم که طرف صحبتم چی می‌گه و اگر حرفش منطقیه قبول کنم. . موقعی که داره حرف می‌زنه دنبال مطلب بعدی برای مغلوب کردن طرفم نگردم.

نتیجه خیلی خوب بوده و من واقعاً از گفتگو و بحث با دوستانم لذت می‌برم. البته دوستانی که راه و روش من ۱۷-۱۸ ساله رو ندارن.  برای همین در زندگی بیشتر ممنون اون‌هایی هستم که بعضاً بی‌رحمانه عادات بد من رو له‌کردن و ردشدن و رفتن تا اون‌هایی که وایسادن و تملق گفتن تا بهره‌ای بگیرن و من رو در جهالت خودم مستدام کنن. کاش حال من رو در دبیرستان می‌گرفتن و نه در دانشگاه. 

_________

خطیبی کریه‌‌الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی. گفتی نعیب غراب البین در پرده‌ی الحان اوست یا آیت ان انکر الاصوات در شان او.

مردم قریه به‌علت جاهی که داشت بلیتش می‌کشیدند و اذیتش را مصلحت نمی‌دیدند. تا یکی از خطبای آن اقلیم که با او عداوتی نهانی داشت باری به پرسش آمده‌بودش. گفت: ترا خوابی دیده‌ام، خیر باد. گفتا: چه دیدی؟ گفت: چنان دیدم که ترا آواز خوش بود و مردمان از انفاس تو در راحت.

خطیب اندرین لختی بیندیشید و گفت: این مبارک خوابیست که دیدی که مرا بر عیب خود واقف گردانیدی. معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنجند. توبه کردم کزین پس خطبه نگویم مگر بآهستگی

از صـحـبـت دوسـتـی بـرنجـم — کاخـلاق بـدم حـسن نماید

عـیـبـم هـنـر و کـمـال بـینـنـد — خـارم گـل و یاسـمن نمـاید

کو دشمن شوخ چشم ناپاک — تـا عـیـب مـرا بـمـن نـمـاید

هر آن کس که عیبش نگویند پیش — هنر داند از جاهلی عیب خویش

گلستان سعدی؛ باب چهارم: در فواید خاموشی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *