وایسا، بذار حرفم تموم شه!
دوست دارم برای پستهایی که در مورد رفتارهای ناخوشایندمون مینویسم، توی ذهن خودم کاراکتر درست کنم. اولین نوشتهام در این دسته این پست هست. یه ایدهی باحال(به یاد جناب حیاتی): آقای گوزا. کسی که مثل بادی که یهویی از آدم در میره، وسط حرف آدم میآد.
یکی از چیزهایی که در مصاحبت و معاشرت و مرافقت با برخی دوستان و خویشان و آشنایان همواره برای من مایهی عذاب و منشاء آزار و منبع رنج و مخزن مصیبت بوده و اغلب باعث شده تمایل مکالمه و رغبت مراوده با این افراد در من بهکلی زایل بشه و جای خودش رو بده به خودداری از مجاورت یا سکوت در مشایعت، اینه که قبل از اتمام حرف و انعقاد کلام و بدون اینکه فعل مثبت یا منفی آخر جمله رو بشنون، پابرهنه بدَوَن وسط حرفت و حرف خودشون رو بزنن یا اساساً یه مبحث دیگهای رو باز کنن یا بدون اینکه گوش کنن که آدم داره چی میگه، برای اثبات حقانیتشون، همون حرف خودشون رو از اول تکرار کنن [چه جملهی درازی بود ماشالله].
این شاید یکی از معضلات بزرگ جامعهی ماست که افراد دوست دارن گویندهی اعصابخوردکن و غیرقابلتحملی باشن تا شنوندهای فهمنده و چسبنده. نکتهی آزاردهندهی قصه اینجاست که در فرهنگ و ادبیات ما گوشدادن ارزشی بس بالاتر و والاتر از حرفزدن داره. مثلاً میگن: «اگر حرفزدن نقره باشه، گوشدادن طلاست» یا «آدم دوتا گوش داره یه دهن، دوبرابر چیزی که میگه باید بشنوه» و قس علی هذا… ولی افسوس که بهقول همون قدیمیها «کو گوش شنوا». امروز حکایاتی از باب چهارم گلستان، در فواید خاموشی، میخوندم. این حکایت خیلی بهدلم نشست. گفتم بد نیست که از این بستان که بودم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را.
یکی را از حکما شنیدم که میگفت: «هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکردهاست مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد، همچنان ناتمام گفته، سخن آغاز کند.»
سُخَن را سر است اى خداوند و بن
میاور سُخَن در میان سُخُن
خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سُخَن تا نبیند خموش