هزارویک شب، هزارویک خط، هزارویک قصه
نمیدونم تو از کی شروع کردی به خط کشیدن روی دیوار اونور. شروع کردی اصلاً؟ شاید هم خیلی وقته بیخیالش شدی. شدی؟ اینطرف دیوار من زود شروع کردم. از روز سوم که قاضی شریحها در مجلس فتوای قتلت رو عربده زدن و تلفن و اینترنت و روزنامه رو بهروت بستن، اینور دیوار برای من شروع شد. خیلی زود. هر شب یه قصه ازت خوندم یه خط برات رو دیوار کشیدم. چهارتا عمودی-موازی، یکی اریب روشون. شبیه مشتهایی که برای شمردن این شبها بستم. دویست بار. امشب دوباره همهی انگشتهام بازن. دستم رو نگاه میکنم. دیگه دلم نمیخواد مشتش کنم، میخوام باز باشه، شبیه دست روی بیرق عزادارای حسین. عزادارای حسین. حسین.
امشب حالم خوش نیست. دلم نمیخواد خط بکشم. البته که دلم بخواد هم این دیوار خطخطی لامصب جای خط دیگهای نداره. کتاب قصههات رو باز میکنم. ورق میزنم. قصههات هم ته کشیدن دیگه. این آخریشه. نمیدونم بخونمش یا نه. میدونم که نمیتونم. از اینکه قصههات تموم شه میترسم. میترسم از اینکه نمیدونم از فردا شب باید چیکار کنم. چی بخونم. دلم نافرم گرفته. فردا تاسوعاست. دلم بدجور هوای سینهزنیهای اردبیل رو کرده. خدا این یوتیوب رو از ما نگیره:
مَشکی پاره، گُزی یاره قارداش — دور، منی قویما آواره قارداش
دور، حسینون دوشوپ درده قارداش — چاره قیل قوم نامرده قارداش *
خط آخر رو افقی میکشم روی هر دویست بستهی پنجتاییم. چقدر طولانی شد این خط آخر. واقعاً اینقدر طول کشید؟ عقب وامیایستم. خیلی منظرهی قشنگی نیست. باور کن. حس توابین بهم دست میده. در جواب حماسهسرایی تو، همهی اینشبا من فقط خط کشیدم و قصه خوندم. از فرداشب دیگه نه قصه میخونم و نه خط میکشم. قصهی هزارویک رو از کتاب پاره میکنم و پشتورو پونز میکنمش به دیوار. از فرداشب میخوام هرشب یه قصه بنویسم، یه خط پاک کنم. قصهی آخر رو هم میذارم همینطوری پشتورو به دیوار بمونه. مهم نیست روش چی نوشته، قصهی تو آخر نداره و هرگز بهسر نمیرسه. قصهی تو راست نبود، راست هست. قصهی تو منم…
السلام علی الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
پینوشت:
* برادر، با مشک پاره و چشم زخمخورده — بلندشو و برادرت رو آواره رها نکن
بلندشو برادر. حسینت به دردسر افتاده — برادر، چارهای برای این قوم نامرد پیداکن