سفرنامه‌ای که نوشته‌نشد (در محضر پدر…)

ساعت چهار بعدازظهر روزی که ما رسیدیم ولایت، بابا بیمارستان بستری شد. ظاهراً یکی دو روز قبلش لخته‌ای در یکی از رگ‌های پای چپ باعث تورم شدید پا شده‌بوده و دکترش دستور داده‌بوده که سریعاً بستری بشه. رسیدنم مصادف شد با فهمیدن تمام اتفاقاتی که افتاده بود و من ازش مطلع نبودم. کلیشه‌ی پدر ستون خونه‌ست رو آدم وقتی می‌فهمه که این ستون مختصر لرزه‌ای بخوره. کنارش نشستم و دستش رو بوسیدم. چشم‌هام یارای کشیدن بار دیدن صورت رنگ‌پریده‌ش رو نداشت و هرازچند پا می‌شدم و به بهانه‌ای می‌رفتم یه گوشه‌ای و بار چشم‌هام رو خالی می‌کردم.

 دکتر تشخیص داد که بابا باید پنج شش روزی بیمارستان بمونه تا خطر رفع شه. قرار شد که هر شب یکی از پسرا بمونن پیش بابا. شب آخر نوبت من بود. رفتم و کنار تختش نشستم. بابا دوست داره از خاطراتش بگه و همیشه چیزایی داره توی صندوقچه‌ی سینه‌ش که شنیدنش حال می‌ده. دو سه ساعتی که حرف زدیم از کارش گفت. از اینکه بعد از شهادت عمو میرفاضل (ما از زبان بابا به‌ش می‌گفتیم داداش)، خواستن تطمیعش کنن تا آدم‌فروشی کنه و موفق نشدن. از اینکه به‌ش پیشنهاد رشوه دادن تا اختلاسشون رو زیرسیبیلی رد کنه و قبول نکرده. از اینکه رییس زخم‌خورده اداره رتبه و ردیف شغلیش رو چند سالی معلق گذاشته. از سعی در انتقال (تبعید) بابا به یه شهر خیلی دور. و از تبدیل این انتقال به بازنشستگی اجباری.

بابا کارمند ارتش بوده. الان بازنشسته‌است. سرمایه‌دار نیست. صنعت‌گر هم نبوده. حرفه‌ای هم بلد نیست. تنها چیزی که داشت و داره که به ما بده یا به ما یاد بده خلقیاتشه: شرف، درستکاری، مردم‌داری، خاموش و هنرنمای بودن، ازخودگذشتگی، حق‌گویی و پرهیز از تملق‌گویی و تملق‌شنوی، یک‌دندگی، زیربار حرف زور نرفتن و پای حرف ایستادن. بابا لرد استارک دنیای واقعی منه. پدر برای من، فقط ستون خانواده نیست. پدر زیربناست. پدر هرآن‌چیزی هست که من هستم، من خودم رو باهاش ساختم. پدر چراغ راهه. اصلاً خود راهه. پدر پدره، همیشه پدره.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *