اجازهی زندگی
وقتی مهمونی، برای هرکاری اجازه باید بگیری، اجازه هست من برم دستشویی، اجازه هست من یه دوش بگیرم، اجازه هست من یه لیوان آب خوردن از یخچال بردارم، و اجازه هستهای زیادی که به نسبت مهماننوازی میزبان و رودربایستی مهمان یا میزان صمیمیت کم و زیاد میشه. در مملکت خودت که نیستی هم مثل همون مهمون میمونی که برای هرکاری باید اجازه بگیری. اجازه هست درس بخونم، اجازه هست کار کنم، اجازه هست کسبوکار راه بندازم، اجازه هست اصلاً بیام؟ فرقش اینه که برای هر اجازهای باید هزینههای گرفتن اجازه رو هم پرداخت کنی: اجازه درس خوندن ۱۲۵ دلار، اجازه کار کردن ۱۵۰ دلار، اجازه یه بار اومدن ۷۵ دلار و چندبار اومدن ۱۵۰ دلار و بگیر برو تا آخر… در این سهسال و اندی که ما مهمان مردمان خوب کانادا بودیم چندین بار از این اجازهها گرفتیم. چندوقت پیش نشسته بودیم و داشتیم حساب میکردیم که دونفری تا حالا ۱۵۰۰ دلاری خرج اجازههای مختلفی شده که دولت فخیمهی کانادا برای ما صادر کرده.
من در یه شرکتی کار میکنم که زیرمجموعهی دانشگاه مکمستره، دانشگاهی که دارم توش درس میخونم. در قوانین دانشگاه وقتی تو اجازه تحصیل داری میتونی بهصورت کار دانشجویی و بدون نیاز به اجازه کار در دانشگاه کار کنی. من اولی که اومدم این شرکت نمیدونستم که شرکت زیرمجموعهی کاری دانشگاه حساب میشه و نیازی به اجازه کار نیست و اجازه کاره رو گرفتم. اعتبارش تا همین سپتامبر بود که گذشت. دیروز کریستین از منابع انسانی ایمیل فرستاده که اجازه کار جدیدت رو نداریم و هرچه سریعتر برامون بفرستش. یه چند ساعتی نگران شدم که نکنه کسی که به من گفته احتیاجی به اجازهی کار نیست، اشتباه کرده باشه و من هم کار غیرقانونی کرده باشم هم چون اجازه کار ندارم شغله رو هم از دست بدم. حسابی اعصاب معصاب بههم ریخت برای مدتی و بعد دوباره کیوان مشکلتحویلنگیر زمام امور رو دست گرفت و گفت بیخیال، اگه اتفاق بدی افتاد، بعد درموردش فکر کن.
صبح زنگ زدم به کریستین توضیح دادم که اینجور شده و من پرسیدم از دانشگاه. دانشگاه گفته لازم نیست و فلان وبیسار. کریستین هم گفت که خودت رو نگران نکن و اجازه تحصیل رو برای من بفرست و بقیه رو من حلش میکنم. دوساعت بعد هم قرارداد رو برام ایمیل زد و من هم پرینت، امضا، اسکن و ایمیل. داشتم به این فکر میکردم که هیچجا خونه آدم نمیشه که هم جای همهچی رو میدونه و هم احتیاجی به اجازه گرفتن نداره. داشتم به این فکر میکردم که میزبان آدم میتونه چقدر به آدم کمک کنه تا در خونهای که مهمونه خیلی زیاد بهش سخت نگذره. داشتم به این فکر میکردم که ما ایرانیها که خودمون رو به مهماننوازی میشناسیم و میشناسونیم، چهجور با مهمانهامون رفتار کردیم. نه مهمونای ژیگول و بور و چشم آبی اروپایی که پول دارن و خوب خرج میکنن. منظورم همزبانهای رنجدیدهی افغانستانیه. آیا اجازه کار و تحصیل بهشون دادیم؟ اجازهی استفاده از پارک و قدمزدن در اون چی؟ اجازهی داشتن شناسنامه برای بچههاشون که حتی مادرای ایرانی داشتن؟ اجازهی زندگی دادیم بهشون؟
اوایلی که اومده بودم کانادا، برای یکیدو ماه کارم این بود که فارسیزبانهایی رو که انگلیسی خوب بلد نبودن رو برای دکتر رفتن، دادگاه رفتن و ادارات دولتی رفتن، همراهی کنم. یه بار بهام زنگ زدن که دری بلدی؟ گفتم بله. طرف یه خانم ۳۵-۴۰ ساله افغانستانی بود که افسردگی حاد داشت و قرار بود بره پیش روانشناس. روانشناسه از سوابقش پرسید. اینکه کجاها بوده؟ چطور از حکومت طالبان دررفته؟ کجا رفته؟ چیکار کرده؟ معلوم شد که یه ۴-۵ سالی ایران زندگی میکرده. روانشناسه پرسید که اونجا اذیتتون میکردن؟ خانمه یه نگاه مظلومانهای بهمن کرد و چیزی نگفت. گفتم: راحت باش. من میدونم که بعضی مردم چقدر بیرحم بودن. بهخاطر چهره یا لهجه چقدر تحقیرها اتفاق افتاده. چقدر حقها ناحق شده. حیف که نمیشه باهات درد دل کنم. ولی حرفت رو بگو. من رو بردارت بدون.