سفرنامه‌ای که نوشته‌نشد (مفهوم مجهولی به‌نام حق تقدم…)

توی فرودگاه استانبول برای اینکه زودتر سوار شیم و چمدون دستی‌هامون رو جابدیم، زودتر توی صف گیت وایسادیم: نفر اول. هفت هشت نفری هم پشت سر ما وایسادن توی صف. آقای چاق بی‌ادبی همراه زن و پسرسیزده چهارده ساله‌شون پیش‌قدم تبدیل صف چندنفری خطی به کپه‌ای از آدم‌ها شد. فرودگاه تبریز هم پسرشون قصد داشت توی صف گذرنامه بره توی نوبت من. توی دلم گفتم: «او اشک دن بو قودوغ چیخاردا» (خری مثل اون کره‌خری مثل این تربیت می‌کنه). خروجی گمرک هم که مساحت نیم‌دایره‌واری از هم‌وطنان در حال فشار آوردن برای خروج از گمرک بودن.

برای گرفتن عکس از پام رفته بودم درمانگاه شیرخورشید (در راه برگشت از اداره‌ی گذرنامه پبچ خورده بود. قصه‌اش طولانیه و در یه نوشته دیگه تعریف می‌کنم). صف کپه‌ای دم در پذیرش درمانگاه و پسرک ریقوی ۲۵-۲۶ ساله‌ای که بعد از اینکه نذاشتم بره توی نوبت من، برمی‌گرده و به من می‌گه: «اگه به زوره من از همه پرزورترم». مطب دکتر اورژانس همه تو هستن و هرکی می‌رسه دفترچه‌اش رو می‌ندازه روی میز دکتره!!! خروجی اتوبان که دیگه محشره. خطوط عابرپیاده اصلاً محلی از اعراب نداره. و اما رانندگی. رانندگی شاید تنها عاملی باشه که من رو متقاعد کنه که هرگز به ایران برنگردم یا اگه برمی‌گردم با دفترکارم به محل زندگیم فاصله‌ی قدم‌زدنی داشته‌باشه.

خیلی ناراحت‌کننده است دیدن وضعیت نامساعد مردمی که دوستشون داری و از اون ناراحت‌کننده‌تر اینه که خود اون مردم متوجه این نیستن که عامل این وضعیت نامساعد در وهله‌ی اول خودشون و احترام نگذاشتن به حق هم‌دیگه‌ست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *